خیلی بد بود امتحان! ولی خب به کتفم:)

چون فقط خودم میدونستم واقعا نمیتونستم بخونم!

و واقعا تمام توانم رو مثل همیشه گذاشتم.

من همیشه به خودم میگم همیشه فقط برد و باخت نیست که مهمِ:)

گاهی بازنده ای،ولی اون تـهِ دلت یه حس خوبی داره

بهت میگه حداقلش این بـود که تلاشت رو کردی!

الان حال من دقیقا اینه:)

ولِلِش بابا.یکم از پنجشنبه شب بگمD:

آخرین افطاری که خونه ی بابا بزرگم بودیم دیگه.

هفته ی اول تولد دایی بود بستنی خوردیم

هفته ی بعدش تولد علیرضا بعدشم تولد مامان بزرگمو و بابام بزرگم

این هفته ام تولد خاله مریم بود که نخرید

جمعه ام قراره اگه پرسپولیس دبل کنه منو زهرا و دایی بستنی بدیمD:

جمعه ی بعدشم تولد مامانمهدو هفته بعدشم تولد ابولفضلِ

برنامه امون پـُره کلا

پنجشنبه منو زهرا نخورده مست بودیم واقعا:/فکر کنم این قورمه سبزیِ هایپرمون کرده بود

اولش که زل زده بودیم به اون عکسِ که وش استنلی که گردنِ سروشو گرفته بود

تا نزدیک نیم ساعت بهش بد و بیراه میگفتیم

یهو دیدم یکی از اونور به پوکر ترین حالت ممکن زل زده بهمون!

ابولفضل بود:/ نگاهش که کردم گفت: اه.اه.پاشین برین حالمون رو به هم زدین

بعد دیگه دیدیم خیلی ضایعه همه نشستن

ما عین اسکلا زل زدیم به صفحه ی گوشی فقط فحش میدیم

زهرا گفت بیا بریم عکس بگیریم:/ با این شکلکایی که شاخ میذاره رو کله ات و نمیدونم فلان

گفتم من از این عکسای خز و خیل بگیرم تا چند ماه این عکاس درونم قلقلکم میده!

وایسا اول چند تا عکس درست درمون بگیرم.بعدش بریم مسخره بازی

یه عکس هنری سیاه و سفید گرفتم:/ چند تام از کله ی علیرضا:)

بعد زهرا گفت بیا من لیزر میندازم تو لنز دوربین،تو عکس بگیر ببینیم چی میشه!

لیزر رو انداخت! من صورتم رو برگردوندم عقب زارت زارت عکس گرفتم.

یکیش خوب شد فقطولی خیلی خوب شد:)

بعد گفتم بریم هرکاری دوست داریم بکنیم:/ با دایی نشستیم با همه ی استیکرا عکس گرفتم!

یکی از استیکرا از اینایی بود کـه دهنتو باز میکنی وحشتناک میشه صدا میده

گفتم حالا باز کنیـــــد دهنشونُ که باز کردن رسما سکته زدنمنم قاه قاه میخندیدم فقط

یکی دیگه ام از اینایی بود که کلاه و عینک مشکی میذاره شبیه لاتای چاله میدون میشی:/

دایی یه پاش رو آورد بالا دستش رو گذاشت روش، دهنشو کج کرد اصلا خیلی باحال بود:)

منو زهرام فقط قیافه های شاخ گرفتیم:) عکس تاریخی شد فکر کنم!

بعد دیگه مامانم گفت بزار کنار این گوشی وامونـده رو

منم رفتم تو آشپزخونـه یه چیزی بخورمدرِ یخچال رو باز کردم دیدم عه!

آب طالبیِمن بابابزرگ خیلی خلاقی دارم.

آبِ شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میگیره میریزه تو پارچه

با همین فرمون بره جلو پس فردا دیدی آب مامان بزرگمم گرفت گذاشت تو یخچال

ولی انصافا تبحر خاصی داره تو این مسئله:/

یعنی من به شخصِ آب توت فرنگیاشم میخورم انقدر که خوشمزه است

به زهرا گفتم:آب اقدس میخوری؟

گفت:بابا بزرگ گرفته؟ گفتم آره. طبیعیِ طبیعیِ!

اقدس رو که میشناسید؟! مدیر عزیز تر از جانم:// اون فامیلیش طالبی!

ما اصلا تو خانوادمون میوه ای به نام طالبی نمیشناسیم:/

مثلا میریم اسکوپی بخوریم من به زهرا میگم چی میخوری؟!

اونم خیلی جدی میگه یه دونه اقدس با وانیلی و زعفرونی مثلا

آره خلاصه:) زهرا اومد تو آشپزخونه دوتا لیوان برای خودمون ریختیم!

زدیم به هم گفتیم فقط به سلامتی اقدس

بعد خواست بخوره گفتم حیف فیلم نگیرم:/ بعد همینطوری که فیلم میگرفتم

زهرا میگفت:آب اقدس 100 درصد طبیعی

بابابزرگ گیر! بدون مواد افزودنی! بعد همشو سر کشید

دوباره دو دقیقه بیکـار شدیم گفتیم وات تو دو وات نات تو دو؟:/

علیرضا رو برداشتیم رفتیم تو حیاط

انقدر که میترسیدن یه دسته گلی به آب بدیم مامانم و بابابزرگ دنبالمون راه افتادن اومدن

علیرضا رو نشوندیم رو کاپوت ماشین بابابزرگمنو مامانم موندیم پیش علیرضا.زهرا رفت تو ماشین.

ما با مشت میزدیم رو کاپوت میخوندیم زهرام اونور بوق بوق میکرد! انگار عروس کشونِ

دیگه مامانم گفت الان از تیمارستان میان آیفون رو میزنن جمعتون میکننبیاین بریم:/

گفتیم یکم در آغوش گرم خانواده بشینیم اسکل بازی رو بزاریم کنار!

که زینب قضیه ی مشهد رو یادمون انداخت:/

آخه بعد امتحانات قراره مریم اینا بریم مشهد

با زهرا نشستیم وسط اتاق.من لیزر زهرا رو گرفتم دستم!

اول گرفتم سمت بابام گفتم کی میریم مشهد؟:/ گفت:الان که عزادار شدیم

درجه ی نورش رو زیاد کردم گفتم:مگه میخوایم بریم عروسی؟

گفت:هرچی محمد بگه.دوباره چرخیدم سمت محمد

لیزر گرفتم سمتش:بعد امتحانات میاین بریم مشهد؟:/ گفت:نع! کی به حیوونام غذا بده؟

نوز لیزر رو بیشتر کردم:/گفت اصلا برو از خاله ات بپرس به من چه

بابامم تاعید کرد گفت برو پیش مامانت اگه جرات داری

زهرا کنار علیرضا همون وسط اتاق نشسته بود!

علیرضا یه اسباب بازی دستش بود مدل فرمون ماشین!

زهرا فرمون رو ازش گرفـت گفت اصلا من خودم میرم برم مشهد!

رفت یکم جلوتر.پشتشو کرد به همه فرمون رو گرفت جلوش گفت قاااااام قاااااام

من جیغ زدم وایــسـاااا گفت چته؟! گفتم میخوام بشینم ترکـِت

رفتم پشتش نشستم زدم رو شونه اش گفتم حرکت کن داداچ

خودمونُ میلرزوندیم همزمان میگفتیم دِرررررررر دِررررررر

حالا در در رو از کجامون درآوردیم الله وعلم:/

من جیغ زدم چـــالـــــه!! یه موج مکزیکی رفتیم

بعدش زهرا گفت چـــولــه!! دوباره یه موج مکزیکی دیگه:/

همشون با دهن باز نشسته بودن به روز تولد ما فکر میکردن احتمالا:/

که کدوم پرستارا ما رو با بچه ی واقعیشون عوض کرده

وگرنه از همچین خانواده ی با شخصیتی همچین شاسکولای اعظمی بعیدِ:/

بعد یهو زینب از اونور گفـت:

خدایـــا.کی میاد اینا رو بگیره؟

زهرام نه گذاشت نه برداشت گفت همون اسکلی که اومد تو رو گرفت!

بعد یکم نگاهش رو اینور اونور چرخوند:/ دید عه ابولفضل پشت سرش نشسته

خیلی قیافه اش دیدنی بود

صدای خنده ها تو...افتادن تکه های یخ است در لیوان بهار نارنج،بخند!میخواهم گلویی تازه کنم:)

رو ,تو ,زهرا ,ی ,گفتم ,یه ,بعدشم تولد ,زهرا گفت ,گفت بیا ,زدیم به ,من لیزر
مشخصات
آخرین جستجو ها